میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
به میدان میبرم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کمکم خنجر خود را
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست