گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
شرط محبت است بهجز غم نداشتن
آرام جان و خاطر خرم نداشتن
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد