گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد