امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
قسمت این بود که با عشق تو پرواز کنم
و خدا خواست که بیدست و سر، آغاز کنم
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد