خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش