از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش