جهان در حسرت آیینه ماندهست
گرفتار غمی دیرینه ماندهست
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
به دل بغضی هزاران ساله دارم
شبیه نی، هوای ناله دارم
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
گلی دور از چمن بر شانۀ توست
بهاری بیوطن بر شانۀ توست
کمی بشتاب، باران تشنه ماندهست
دل آیینهداران تشنه ماندهست
به غیر از یک دل پرپر ندارند
به جز یک مشت خاکستر ندارند
به هر آیینهای، تابندگی را
به هر دل، اشتیاق بندگی را
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
به یک عشق معمایی قسم خورد
به راز یک شکیبایی قسم خورد
دعا کن هر گلی پرپر نمیرد
کسی با چشمهای تر نمیرد
بیا با اشکهای ما وضو کن
جهان را با نگاهی زیر و رو کن
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
شروع قصه با برگشتن تو
کجا ما و کجا برگشتن تو