روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟