جز تو ای کشتۀ بیسر که سراپا همه جانی
کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
ای که به عشقت اسیر، خیلِ بنیآدماند!
سوختگان غمت، با غم دل خُرّماند
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
حمد سزاوارِ آن خدای توانا
کآمده حمدش ورای مُدرِک دانا
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست...
زندهٔ جاوید کیست؟ کشتهٔ شمشیر دوست
کآب حیات قلوب در دم شمشیر اوست
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟