به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم