به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم