به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم