ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
کعبه اسم تو، منا اسم تو، زمزم اسم توست
ندبه اسمِ تو، شفا اسم تو، مرهم اسم توست
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
با پای سر به سِیْر سماوات میرویم
احرام بستهایم و به میقات میرویم
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم