سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
دل شکسته...تن خسته، آمد از در ساعت
سلام داد و کمی مکث کرد باز به عادت
زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجههای بیرحمیم
هر قدم یک پنجره از شوق واکردی به سویم
میتوانم از همین جا عطر صحنت را ببویم
لطف تو بیواسطه، دریای جودت بیکران
عالمی از فهم ابعاد وجودت ناتوان