علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم