خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
بی تو چگونه میشود از آسمان نوشت؟
از انعکاس سادۀ رنگینکمان نوشت؟
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم