باز جنگی نابرابر در برابر داشتند
دست امّا از سر چادر مگر برداشتند؟
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
به سوگ نخلهای بیسرت گیسو پریشانم
شبیه خانههای خستهات در خویش ویرانم
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
دلم دلم دلم دلم دلم فرو ریخت
قدحقدح شکسته شد، سبوسبو ریخت
دیدیم جهان بیتو به بن بست رسید
هر قطره به موجها که پیوست رسید
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
شاید که برای تعزیت میآید
تشییع تو را به تسلیت میآید
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت