تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت