گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
تنها نه کسی تو را هماورد نبود
یک مردِ نبرد، یار و همدرد نبود
شعر از مه و مهرِ شبشکن باید گفت
از فاطمه و ابالحسن باید گفت