تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
آسمان بیشک پر از تکبیرة الاحرام اوست
غم همیشه تشنۀ دریای ناآرام اوست
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش