مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش