به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
ماه پیش روی ماهش رخصت تابش نداشت
ابر بی لطف قنوتش برکت بارش نداشت
جرعه جرعه غم چشید و ذره ذره آب شد
آسمان شرمنده از قدّ خم مهتاب شد
خونت سبب وحدت و آگاهی شد
این خون جریان ساخت، جهان راهی شد
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
علی زره که بپوشد، همینکه راه بیفتد
عجیب نیست که دشمن به اشتباه بیفتد
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش