تو را کشتند آنها که کلامت را نفهمیدند
خودت سیرابشان کردی مرامت را نفهمیدند
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
ندیدم چون محبتهای مادر
فدای شأن بیهمتای مادر
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش