بعید نیست غمت همچنان شهید بگیرد
بگیرد و همه جا باز بوی عید بگیرد
به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
شهادت را به نام کوچکش هر شب صدا کردی
تو که هر روز و هر جا زندگیهایی بنا کردی
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش