عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
در مأذنه گلبانگ اذان پیدا شد
آثار بهار بیخزان پیدا شد
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش