گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش