گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
لالۀ سرخی و از خون خودت، تر شدهای
بیسبب نیست که اینگونه معطر شدهای
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
تا در حریم امن ولا پا گذاشتهست
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتهست
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش