گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
بعید نیست غمت همچنان شهید بگیرد
بگیرد و همه جا باز بوی عید بگیرد
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
شهادت را به نام کوچکش هر شب صدا کردی
تو که هر روز و هر جا زندگیهایی بنا کردی
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت