قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت