میروی دریا دل من! دست خالی برنگردی
از میان دردها با بیخیالی برنگردی
ببین که با غم و اندوه بعد رفتن تو
میان معرکه ماییم و راه روشن تو
پس از تو آسمان از دامنش خورشید کم دارد
زمین در سینهاش دریای طوفانزای غم دارد
بار بر بستهای ای دل، به سلامت سفرت
میبری قافلۀ اشک مرا پشت سرت
بگو با من که در آن روز و در آنجا چه میدیدی؟
شهید من! میان تیر و ترکشها چه میدیدی؟
مگر نه اینکه همان طفل غزه طفل من است
چرا سکوت کنم سینهام پر از سخن است
ای در دلم محبت تو! هست و نیستم!
هستی تویی بدون تو من هیچ نیستم
تو از تبار بهاران، تو از سلالۀ رودی
تویی که شعر شکفتن به گوش غنچه سرودی
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت