عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
کنار پنجرهفولاد، گریه مغتنم است
در این حریم برای تو گریه محترم است
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
ای تیر مرا به آرزویم برسان
یعنی به برادر و عمویم برسان
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
اینجا نشانی از نگاه آشنایی نیست
یا از صدای آشنایی، ردّ پایی نیست
ای در نگاه تو رازِ هزارانِ درِ بستۀ آسمانی
کی میگشایی به رویم دری از سرِ مهربانی؟
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
که بود این موج، این طوفان، که خواب از چشم دریا برد؟
و شب را از سراشیب سکون تا اوج فردا برد
آماج بلا شد دل او از هر سو
از ناله چو «نال» گشت و از مویه چو «مو»