علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
حُسنِ یوسف رفتی اما یاسمن برگشتهای!
سرو سبزم از چه رو خونین کفن برگشتهای؟
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
اگرچه در شب دلتنگی من صبح آهی نیست
ولی تا کوچههای شرقی «العفو» راهی نیست
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت