غمگین زمین، گرفته زمان، تیرهگون هواست
امروز روز گریه و امشب شب عزاست
ناگهان پر میکشی دریا به دریا میروی
آه ای ابر کرامت تا کجاها میروی
آن شب که کوفه شاهد ننگی سیاه بود
در گریه آسمان و زمین تا پگاه بود
تو آمدی و در رحمت خدا وا بود
و غرق نور، زمین، بلکه آسمانها بود
ظهر عاشورا زمان دست از جان شستنت
آبها دیگر نیاوردند تاب دیدنت
مانند تو غریب، زمین و زمان نداشت
انبوه دردهای تو را آسمان نداشت
هنوز میشنوم هقهق صدایت را
صدای آن نفس درد آشنایت را
خوش آن عاشق که در رازش تو باشی
همه سوز و همه سازش تو باشی
کی صبر چشمان صبورت سر میآید؟
کی از پس لبخندت این غم برمیآید؟
چگونه میشود از خود برید؟ آدمها!
میان آینه خود را ندید، آدمها!
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
یارب نرسد آفتی از باد خزانش
آن یاس که شد دیدۀ نرگس نگرانش
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
از غیب ترنم حضوری آمد
از قلۀ آسمان چه نوری آمد
وا کن به انجماد زمین چشمهات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
ميان غربت دستان مکه سر بر کرد
مُحمّد عربى، مکه را منوّر کرد
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
باز کن چشمان از اندوه مالامال را
چار داغ تازه داری، چارفصل سال را
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را
حال و هوای کوچه، غمآلود و درهم است
پرچم به اهتزاز درآمد، محرّم است
ماه هر شب تا سحر محو تماشای علیست
تازه در این خانه زهرا ماه شبهای علیست