تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر