تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من