پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
ما منتظران همیشه مشغول دعا
هستیم شبانهروز در ذکر و ثنا
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
اینگونه که با عشق رفاقت دارد
هر لحظه لیاقت شهادت دارد
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست