خبر داری که با این دل، دل عاشق چهها کردی؟
میان بُهتِ اندوه فراوانت رها کردی
بعد از اینکه دفن شد آن شب پیمبر در سکوت
سُست شد ایمان مردم، مُرد باور در سکوت
خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
چقدر ها کند این دستهای لرزان را؟
چقدر؟ تا که کمی سردی زمستان را...
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
ما به سوی چشمه از این خشکسالی میرویم
با گلوی تشنه و با مشک خالی میرویم
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
شاید او یوسف ذریۀ طاها میشد
روشنیبخشِ دل و دیدۀ بابا میشد
خبر رسید که در بند، جاودان شدهای
ز هر کرانه گذشتی و بیکران شدهای
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
در عشق دوست از سر جان نیز بگذریم
در یک نفَس ز هر دو جهان نیز بگذریم
ما دل برای دوست ز جان برگرفتهایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفتهایم...
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
الفت گرفته با تو و از خود رمیدهاند
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
به زیر نمنم باران شقایقی ماندهست
کنار پنجره، گلدان عاشقی ماندهست
همیشه در میان شادی و غم دوستت دارم
چه شعبانالمعظم، چه محرّم دوستت دارم
با ذکر حسین بن علی غوغا شد
درهای حرم با صلواتی وا شد
حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
کم نیست گل محمدی در باغش
گلهای بهشتند همه مشتاقش
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
غالب شده بود ترس بر عرصۀ جنگ
پر بود تمام معرکه از نیرنگ
آمد به حرم، اگرچه دیر آمده بود
با اشک سوی نعم الامیر آمده بود
دقیقههای پر از التهاب دفتر بود
و شاعری که در اندوه خود شناور بود
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...
همه گویند مجنونم همه گویند «دیوانَهم»
دلیل عاقلانه بودنش را من نمیدانم