کربلا
شهر قصههای دور نیست
همین که بهتری الحمدلله
جدا از بستری، الحمدلله
وقتی در خانۀ علی میلرزد
دنیا به بهانۀ علی میلرزد
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
منم که شُهرۀ شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
نام تو را نوشتم و پشت جهان شکست
آهسته از غم تو زمین و زمان شکست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
زآن یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
این صورت سپید، به سرخی اگر رسید
کارم ز اشک با تو به خونِ جگر رسید
مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
دل سراپردۀ محبت اوست
دیده آیینهدار طلعت اوست...
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
الا یا ایُّها السّاقی اَدِر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
کسی محبت خود یا که برملا نکند
و یا به طعنه و دشنام اعتنا نکند
یک دختر آفرید و عجب محشر آفرید
حق هرچه آفرید از این دختر آفرید