تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
باید که گناه را فراموش کنیم
قدری به سکوت قبرها گوش کنیم
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری