تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری