در شهر نمانده اهل دردی جز تو
در جادۀ عشق، رهنوردی جز تو
ای تیر مرا به آرزویم برسان
یعنی به برادر و عمویم برسان
از لشکر کوفه این خبر میآید
زخم است و دوباره بر جگر میآید
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
دُرّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین
در بحر عشق، گوهر جانپرورم ببین