رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
در راه تو مَردُمَت همه پر جَنَماند
در مکتب عشق یکبهیک همقسماند
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
هرگز نه معطل پر پروازند
نه چشم به راه فرصت اعجازند
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی