بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد...
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
این جزر و مدِ چیست که تا ماه میرود؟
دریای درد کیست که در چاه میرود؟
یک روز که پیغمبر، از گرمیِ تابستان
همراه علی میرفت، در سایۀ نخلستان
بیتو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بیخورشیدند
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
ما را دلیست چون تن لرزان بیدها
ای سرو قد! بیا و بیاور نویدها
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت