پیِ خورشید، شب تا صبح، در سوزِ مِه و باران
به گریه تاختیم از غرب تا شرق ارسباران
چه جای شکوه که با آسمان قرار ندارم
شکسته قفلِ قفس، جرأت فرار ندارم
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
سکوت سرمهای سد میکند راه صدایم را
بخوان از چشمهایم قطرهقطره حرفهایم را
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
ای شوق پابرهنه که نامت مسافر است
این تاول است در کف پا یا جواهر است