سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
دوباره پیرهن از اشک و آه میپوشم
به یاد ماتم سرخت، سیاه میپوشم
در مأذنه گلبانگ اذان پیدا شد
آثار بهار بیخزان پیدا شد
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم