مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند