دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
دگر اين دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
ايمان و امان و مذهبش بود نماز
در وقت عروج، مركبش بود نماز
از عمر دو روزی گذران ما را بس
یک لحظۀ وصل عاشقان ما را بس
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
ای صاحب عشق و عقل، دیوانۀ تو
حیران تو آشنا و بیگانۀ تو
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
خوشا از دل نَم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی