سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
از حریم کعبه آهنگ سفر داریم ما
مقصدی بالاتر از این در نظر داریم ما
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
ای از شعاع نور تو تابنده آفتاب
باشد ز روی ماه تو شرمنده آفتاب
بهار آمد و عطری به هر دیار زدند
به جایجای زمین نقشی از بهار زدند
آفتابی کز تجلی بیقرینش یافتم
در فلک میجُستم اما در زمینش یافتم
مردم دهند نسبت رویت بر آفتاب
اما ز بخت خود نکند باور آفتاب
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد