شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
آن مرغ که پر زند به بام و در دوست
خواهد که دهد سر به دم خنجر دوست
ای نابترین معانی واژۀ خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
بیا به خانۀ آلالهها سری بزنیم
ز داغ با دل خود حرف دیگری بزنیم
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند