هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
همنوا بود با چکاچک من
غرّش آسمان و هوهوی باد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
خاکریز شیعه و سنی در این میدان یکیست
خیمهگاه تفرقه با خانهٔ شیطان یکیست
حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمیماند به پشت ابرهای تیره زندانی
جاده در پیش بود و بیوقفه
سوی تقدیر خویش میرفتیم
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
سلمان کیستید؟ مسلمان کیستید؟
با این نگاه، شیعهٔ چشمان کیستید؟